افسر بعثی ، با لباس های مرتب و پوتین های براق ، وارد اردوگاه شد.
سربازان زیادی پشت سرش در حرکت بودند. افسر که ستاره های روی دوشش زیر نور خورشید می درخشید ، باغرور تمام ، گام بر می داشت و پیش می آمد.آن روز آن افسر تازه وارد ، دنبال کسی می گشت از میان همه ، نوجوان ریز نقشی را فراخواند. نوجوان اسیر،مودب،جلوی افسر عراقی ایستاد.افسر خطاب به اسیر گفت:…
برای خواندن ادامه متن لطفا به " ادامه مطلب " مراجعه بفرمایید
چند سالته؟
۱۵سال.
تو را چه به جنگ،کوچولو!تو هنوز باید پستانک بخوری!جبهه آمدی چه کار؟
نوجوان اسیر گفت:((جناب سروان!شما درست می فرماییدمن پستانک می خورم! اما پستانک من در حقیقت، ضامن نارنجک است؛ همان نارنجکی که تانک های شما را به هوا می فرستاد!))
سلام و درود؛
دوست عزیز این مطلب شما در پایگاه اینترنتی و بسته فرهنگی عمارنامه منتشرگردید.
http://www.ammarname.ir/node/18728
ما را از بروزرسانی خود آگاه
و با درج بنر و یا لوگو در وبگاه خود یاری نمایید .
موفق و پیروز باشید .
http://ammarname.ir — info@ammarname.ir
یا علی