برای خواندن این سه خاطره لطفا به " ادامه مطلب " مراجعه بفرمایید.
خاطره ای از شهید همت
قلاجه بود و سرمای استخوانسوزش.
اورکتها را آوردیم و بین بچههاقسمت کردیم. نگرفت.
گفت:
«همه بپوشن. اگه موند، من هم میپوشم.»
تا آنجا بودیم ، میلرزید از سرما.
…………………………………………………………………………………………………
خاطره ای از شهید عباس کریمی
مریوان در زمان فرماندهی حاج احمد معروف بود به «قم کردستان». دلیلش هم همین توبه کردنهای کلهگندههای ضدانقلاب با نفس گرم بچههای سپاه مریوان بود. حاج احمد واقعا از تبحر عباس کیف میکرد. او با وجود وسواس عجیبی که نسبت به مسایل اطلاعاتی داشت تقریبا دربست حرفهای عباس را قبول می کرد و کمتر به او ایراد میگرفت. اتفاق افتاده بود که کسی میآمد و اخباری راجع به تحرکات ضدانقلاب می داد، و عباس همه آنها را رد میکرد و آمار و ارقام متفاوتی را میگفت.
وقتی میپرسیدند تو از کجا میدانی، میگفت: من خودم دیشب پیش آنها بودم. حاج احمد میگفت: «روی اطلاعات برادر عباس باید صد در صد حساب و برنامهریزی کرد.» سپاه مریوان حقیقتا برای عباس دانشگاهی بود که با بهترین نمره از آن فارغ التحصیل شد. در آن زمان «مریوان»، امنترین نقطه کردستان بود و هر آدمسادهای هم میداند که برقراری امنیت جز با عملیات اطلاعاتی قوی و مستمر ممکن نیست.
…………………………………………………………………………………………………
خاطره ای از شهید رضا چراغی
وقتی رضا را داخل قبر گذاشتیم, در حالی که گریه می کردم ، صورت او را بوسیدم. بعد از چند وقت که خواب رضا را دیدم ، روی گونه اش چیزی مثل ستاره می درخشید. از او پرسیدم که چه چیزی روی صورت تو می باشد که اینقدر نور دارد؟ رضا گفت :‹‹ وقتی شما مرا داخل قبر گذاشتی و صورتم را بوسیدی ،یک قطره از اشک چشمت روی صورتم افتاد. این همان قطره اشک است که می درخشد.››
دوست دارم که یک شب جمعه/ صبح گردد به رسم خوش عهدی
ناگهان بشنوم زسمت حجاز/ نغمه ی دلخوش انا المهدی