پتوهاراتقسیم کردم و رفتم تا یک گوشه ای بخوابم فردا صبح کارهای زیادی داشتیم.
هنوز چشمانم گرم نشده بود که…
برای خواندن ادامه متن لطفا به " ادامه مطلب " مراجعه بفرمایید
صدای ناله ای،حواس مرا به خودش جلب کرد. نگاه کردم همه ی سرها زیر پتو بود. به دنبال صدا گشتم، تا بالاخره بیدایش کردم.
پنجاه تا شصت متر آن طرف تر یک نوجوان پتورا انداخته بود روی سرش و ضجه می زد. از خدا طلب شهادت می کرد.
برگشتم. به حالش غبطه خوردم از کنار یکی از بچه ها که رد می شدم ،صدای هق هقی توجهم را جلب کرد. آرام پتوی روی سرش را کنار زدم. داشت با صدای گریه آن نوجوان گریه می کرد