از چهار دانشگاه فرانسه برایش دعوت نامه آمده بود. نفر چهارم کنکور دانشگاه شیراز شد. بیست و دوسه سال بیشتر نداشت که فرماندهی لشکر۱۷ علی بن ابی طالب (ع) را به اوسپردند. تو دنیا سابقه نداره که یه جوون بیست و سه ساله بشه فرمانده لشکر،اون هم …
برای خواندن ادامه متن لطفا به " ادامه مطلب " مراجعه بفرمایید
اون هم لشکری مثل لشکر۱۷. همه می دونن هرجا مستقر می شد ، زبانزد می شد. حتی عراقی ها وقتی می فهمیدن لشکر۱۷ مستقر شده، رادیو هاشون شروع می کرد به بدو بیراه گفتن ، از بس ترس و وحشت برشون می داشت.
می گفت :‹‹ بچه ها قدر این زمان و شرایطی که مادر اون قرار داریم رو بدونید. همون طوری که الآن ما غبطه می خوریم به حال شهدای صدر اسلام وشهدای کربلا، در آینده هم انسانهایی می آیند که به حال ما غبطه می خورند و آرزو می کنند که ای کاش در زمان ما ودر شرایط ما بودند ››
نزدیک عملیات بود تازه دختر دار شده بود. یک روز دیدم سرپاکت از جیبش زده بیرون. گفتم : چیه؟ گفت:عکس دخترمه. گفتم:بده ببینم. گفت:هنوز خودم ندیدمش!گفتم:چرا؟گفت:الآن موقع عملیاته ، می ترسم مهر پدر و فرزندی کار دستم بده باشه بعد.
شعری که حضرت آیت الله العظمی خامنهای در وصف اباصالح المهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف سرودهاند :
دل را ز بی خودی سر از خود رمیدن است
جان را هوای از قفس تن پریدن است
از بیم مرگ نیست که سردادهام فغان
بانگ جرس زشوق به منزل رسیدن است
دستم نمیرسد که دل از سینه برکنم
باری علاج شکر گریبان دریدن است
شامم سیهتر است ز گیسوی سرکشت
خورشید من برآی که وقت دمیدن است
سوی تو ای خلاصه گلزار زندگی
مرغ نگه در آرزوی پرکشیدن است
بگرفته آب و رنگ زفیض حضور تو
هرگل در این چمن که سزاوار دیدن است
با اهل درد شرح غم خود نمی کنم
تقدیر قصه دل من ناشنیدن است
آن را که لب به جام هوس گشت آشنا
روزی «امین» سزا لب حسرت گزیدن است
باتشکرازحمات شما دوست گرامی منتظر نظرات شماهستم
شعری که حضرت آیت الله العظمی خامنهای در وصف اباصالح المهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف سرودهاند :
دل را ز بی خودی سر از خود رمیدن است
جان را هوای از قفس تن پریدن است
از بیم مرگ نیست که سردادهام فغان
بانگ جرس زشوق به منزل رسیدن است
دستم نمیرسد که دل از سینه برکنم
باری علاج شکر گریبان دریدن است
شامم سیهتر است ز گیسوی سرکشت
خورشید من برآی که وقت دمیدن است
سوی تو ای خلاصه گلزار زندگی
مرغ نگه در آرزوی پرکشیدن است
بگرفته آب و رنگ زفیض حضور تو
هرگل در این چمن که سزاوار دیدن است
با اهل درد شرح غم خود نمی کنم
تقدیر قصه دل من ناشنیدن است
آن را که لب به جام هوس گشت آشنا
روزی «امین» سزا لب حسرت گزیدن است