نوبتش شده بود. بیدارش که کردند تا برود برای نگهبانی، شروع کرد به داد و بیداد. بیچاره حمید کلی جا خورد. آرامتر که شد ، از حمید معذرتخواهی کرد. گفت خواب امام حسین را میدیده . میخواسته با امام حسین صحبت کند که حمید صدایش زده.
بلند شد ، وضو گرفت و رفت سر پست. دم صبح بود که صدای تیراندازی آمد…
برای خوادن ادامه متن لطفا به " ادامه مطلب " مراجعه بفرمایید
همه بلند شدند و ریختند بیرون. سر و صداها که خوابید، دیدند خوابیده. با چشمهای باز و رو به آسمان. بچهها میگفتند توی آخرین لحظات گفت: «السلام علیک یا اباعبدالله…»