گفتند بچه است. عملیات نرود. گریه کرد ، زیاد. یک کوله پشتی دادند پر از باند و پنبه. گفتند امدادگر باشد. عملیات شروع شد. مجروح پشت مجروح. سر یکی دو ساعت همه وسایلش تمام شد. خواست برود جلو که یک مجروح دیگر آوردند. با کمربند دستش را بست… برای خواندن ادامه متن لطفا به " […]
داخل که شدیم ، دیدم بسیجی نوجوانی توی ستاد فرماندهی نشسته. گفتم: «بچه بلند شو برو بیرون. الان اینجا جلسهاس.» یکی از کسانی که آنجا بود، سرش را به گوشم نزدیک کرد و گفت: «این بچه، فرماندهی گردان تخریبه.» برای دانلود پوستر در اندازه ی اصلی لطفا به " ادامه مطلب " مراجعه بفرمایید
سلام نمی دونم ازکجا شروع کنم. نمی دونم با کی دردودل کنم، اما توی این زمونه شلوغ هر گوشه ای که می خواستم بشینمو دردودل کنم، دیدم جایی رو آروم تر ازاینجا پیدا نمی کنم… برای خواندن ادامه متن لطفا به" ادامه مطلب " مراجعه بفرمایید
اولین کسی بود که آمد و گفت می خواهد معبر را باز کند. چند قدم دوید به سمت میدان مین ؛ ایستاد. همه فکر کردیم ترسیده … برای خواندن ادامه ی متن لطفا به " ادامه مطلب " مراجعه بفرمایید
آتش بازی دشمن که تمام شدو گرد و غبار ها فرو نشست ، طبق معمول بلند شدیم ببینیم تیر و تر کش دشمن دامن کدام نازنین را گرفته . از هر طرف ،صدای آه و ناله و فریاد کمک کمک بجه ها بلند بود و امداد گران دنبال برادرانی بودند که حالشان وخیم تر است […]
اندازه پسرخودم بود.سیزده چهارده ساله.وسط عملیات یک دفعه نشست. گفتم :حالا چه وقت استراحت بچه؟! برای خواندن ادامه متن لطفا به " ادامه مطلب " مراجعه بفرمایید